شعر در مورد
زبان فارسی ,شعر در مورد زبان فارسی دری,شعری در مورد زبان فارسی,شعری
درباره زبان فارسی,شعر زیبا در مورد زبان فارسی,یک شعر در مورد زبان
فارسی,شعر درباره زبان فارسی,شعر های زیبا در مورد زبان فارسی,شعر درباره ی
زبان فارسی,شعر طنز درباره زبان فارسی,شعری زیبا در مورد زبان فارسی,شعر
درباره زبان فارسی,شعری درباره ی زبان فارسی,شعر در مورد زبان فارسی,شعر
زیبا درباره ی زبان فارسی

در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد زبان فارسی برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
چون شکر:شیرین و،چون گوهر:زبان پارسی ست
فارسی،فرهنگ و آیین و نشان پارسی ست
آنچه از توفان و از باران نمی یابد گزند
کاخ فردوسی،خدای شاعران پارسی ست


جاودان زی، ای زبان دانش و فرزانگی
تا به گیتی، نور بخشد آفتاب خاوری


بر سر یاران افغان و بلوچ آذری
شاخ پر بار زبان پرتوان پارسی ست
وحدت کرد و لر و تاجیک در ایران زمین
از زبان مشترک با دودمان پارسی ست


فارسی را پاس میداریم، زیرا گفتهاند
قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری


گرچه گوید همدلی از همزبانی خوشتر است
این زبان حبل المتین همدلان پارسی ست
این زبان مادری همچون نشانی از پدر
خار چشم ناتوان دشمنان پارسی ست


کابل و تهران و تبریز و بخارا و خُجند
جمله، ملک توست تا بلخ و نشابور و هری


واژگانش در هجوم گویش بیگانگان
پاسدار گویش گویندگان پارسی ست
در بهارستان میهن،صد نگارستان بپاست
جای جای خاک پایش بوستان پارسی ست


در تو پیدا فَرّ ما، فرهنگ ما، آیین ما
از تو برپا، رایتِ دانایی و دانشوری


چون سه رنگ پرچم سبز و سپید و سرخ ما
جایگاهش قلب مردان و زنان پارسی ست
خانه ی ایرانیان پاینده و جاوید باد
تا که جاویدان زبان جاودان پارسی ست


ای زبان فارسی، ای درّ دریای دَری
ای تو میراث نیاکان، ای زبان مادری


بسی رنج بردم در این سالِ سی
عجم زنده کردم بدین پارسی


شکر شکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود


دل گلستان می شود از بوستان فارسی
جان فدای مردم روشن روان فارسی
از خلیج فارسی تا هند و تا چین می رود
موج های بر سر دریا روان فارسی


صدهزاران آفتاب و صدهزاران ماهتاب
می درخشد در میان آسمان فارسی
ما دماوندیم و می گفتند و می گوییم باز
قله گیتی ست این آتش فشان فارسی


زن اگر تهمینه باشد مرد اگر چون تهمتن
پس سلام من به مردان و زنان فارسی
زنده باد هر کس سخن می گوید از لفظ دری
آفرین بر هر که باشد پاسبان فارسی


یک زمان آفاق عالم را نوردیدیم و باز
باش تا بار دگر گردد زمان فارسی
از کنار دجله تا جیحون و سیحون پر شدست
از اشارت های پیدا و نهان فارسی


کوه های سربلند و رودهای سر به زیر
باز می گوید تو را از داستان فارسی
فارسی را در خزان هرگز نمی بیند کسی
تا زبان فارسی باشد نشان فارسی


با زبان فارسی؛ نه با زبان پارسی
مشکل آغاز است از این طرز بیان فارسی
سال ها سال است مردم فارسییّش گفته اند
پارس می گویند گاهی دشمنان فارسی


ناجوانمردان به نام خود سخن ها گفته اند
از زبان های فرنگی با دهان فارسی
بس که داغ دوست و خنجر ز دشمن دیده است
می چکد خون جای اشک از دیدگان فارسی


پس خداوندا به حقّ خاندان مصطفی (ص)
کز گِل ایشان سرشتی خاندان فارسی
چون تهمتن در دل میدان رجزخوان می شود
کام دیوان تلخ باد از شوکران فارسی


حیله ی افراسیاب از خاک ایران دور باد
تیر آرش تیز بادا در کمان فارسی
از صف بیگانگان پیوسته باشد در امان
در کف ایرانیان بادا عنان فارسی


از لر و ترک و بلوچ و گیلک و کرد و عرب
خاک ایران کم مبادا از کسان فارسی
سایه ی پر برکت این لفظ شیرن کم مباد
از سر ایران و از همسایگان فارسی


می شنیدم شاعر می گفت در مُلک ادب
پادشاهانند گویا شاعران فارسی
من ولی می گویم اصلاً هر که شاعر می شود
شعر باید گفته باشد با زبان فارسی


تا که مولانا است آهنگ زبان فارسی
شمس قد افراشت خواهد، سرفشان فارسی
از حدود چین و ماچین تا بخا را و ختن
روم و ری جغرافیای باستان فارسی


قندهارتو سمر قند است در رقص و سماع
بلخ، لاهور است در رنگین کمان فارسی
شهر نیشابور و غزنیناند بخشی از بهشت
میرسد تا عرش اعلا دودمان فارسی


دشت لیلی بوی ابراهیم ادهم می دهد
شهر شیخ مهنه، عشقآباد جان فارسی
بحر هند از موجها، یک صبحدم بیدل شکفت
تا که لب تر کرد از شیرینبیان فارسی


تو برای فال حافظ می کشی خط ونشان؟
هفت خط “تاجمحل” خط و نشان فارسی
رودکی، فردوسی و سعدی، سنایی و شهید:
یک قلم خورشید از یک کهکشان فارسی


کاشکی رخش از سمنگان شیهه ی دیگر کشد
کاش سهراب دگر زاید زنان فارسی
کابل و کشمیر و شیراز و خجند و چین و روم
کاشکی احیاء شود باز این جهان فارسی


من زبان پارسی را پاسداری می کنم
و بیان خویش را فرهنگ داری می کنم
خون دل خوردم مدام و باسرشک دیده ام
گلشن باغ ادب را آبیاری می کنم


من زبان پهلوی را خوانده ام دّر دری
واژه های ناب آنرا ساختاری می کنم
شهر یاران ادب را می نهم ارج گران
هر یکی را هرکجا حرمت گذاری میکنم


چون زبان ماست گنج معرفت اندرجهان
احترازاز فحش وطعن وجعلکاری میکنم
من به حرف نابکار دشمنان بی ادب
چون گذشته صبر دارم، بردباری میکنم


الامان از شهر نو و الحذر از شعر نو
من بخود کی صیغه تقلید جاری می کنم
کاخ ایوان ادب را آب و رنگ تازه یی
با سرایش های نغز آیینه داری می کنم


ژاژ خایان را به نام عشق میسازم ادب
بازبان پارسی مردم مداری می کنم
می زنم بر فرق هر یاوه سرا چوب ادب
از حریم ملک معنی پاسداری می کنم


نیست مداحی و فحاشی مرا در شآن لیک
من ازین فرهنگ حس شرمساری می کنم
مینهم مرهم به زخم مردمان ملک و دین
التیام درد ملت زین مجاری می کنم


می برم رنج یتیمان از بلای صلح وجنگ
درد مندان وطن را غمگساری می کنم
هست صلح و عشق جاری در زبان پارسی
هر جماعت را به لطف مهر، یاری می کنم


دوش با شمشیر تیز و حال با خون قلم
گلزمین فارسی را آبیاری می کنم


بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
به شعر فارسی صوت عراقی


اسپت بیاورند که چالاک فارسی
شربت بیاورند که مخمور شربتی


هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست


از آسمان عشق تو قرآن فارسی
امروز می کند به دل اوحدی نزول


نیست ممکن ترک من برفارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان راپرشکر


به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان
من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم


چون شهسوار فارسی خربندگی تا کی کنی
ننگت نمی آید که خر گوید تو را خروار کش


جان سوارست و فارسی، خر تن زیر ران او
زشت باشد که زیر خر، کند این روح مرکبی


هنر در فارسی گفتن نمودند
کجا در فارسی استاد بودند


بیا مطربا وان نی فارسی که
بر رخش عشرت کند فارسی


منعما مکرما درین کلمات
کین زبان بسته ام زبان دادست


بیم سرم از سر زبان است
این درد سر زبان مرا بس


من زبان روزگارم بر درش
چون سر تیغش زبان مملکت


گر آه کنم زبان بسوزد
بگذر ز زبان جهان بسوزد


با یک زبان، به شکر تو هر سبزه ده زبان
با صد زبان، به حمد تو گل یک زبان شده


خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست
چند از زبان نیافته سودی زیان کشد


نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی زبان باید نه چون بربط زبان دانش


چو ماهیان دهن بی زبان به دست آور
که بی زبان چو شوی بحر را زبان باشی


خامش که تا بگوید بی حرف و بی زبان او
خود چیست این زبان ها گر آن زبان زبانست


من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم
می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان


ده زبان سهل است ، گو با سد زبان سوسن برآ
کز برای نوحه در کار است بسیارش زبان


جانست و زبانست زبان دشمن جان
گر جانت بکارست نگه دار زبان


در گریه نام زلف تو بگذشت بر زبان
گریه گره ببست و ز حیرت زبان گرفت


زبان نماند، ز نامت هنوز سیری نیست
دریغ خسرو مسکین که یک زبان دارد


حیرت او زبان من در بست
غیرتش بندم از زبان برداشت


زبان درکش،ای اوحدی، زین حکایت
که ناگه سرت با زبان برنگیرد


ازان حدیث لبت بر زبان نمی رانم
که نازکست، مبادا که از زبان بچکد


چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز


اوحدی،چون سرش آمد بر زبان
سر نگه دار، از زبان ایمن مشو


رنگ شکسته آئینه بیخودی بس است
یارب زبان ما نشود ترجمان ما

شعر در مورد زبان فارسی

پیداست راز سینه ما (بیدل) از زبان
یک پاره دل است زبان در دهان ما

شعر در مورد زبان فارسی دری

نبود بغیر نام تو ورد زبان ما یک حرف
بیش نیست زبان در دهان ما

شعری در مورد زبان فارسی

ای التفات نام تو گیرائی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهائی زبان

شعری درباره زبان فارسی

(بیدل) بحرف و صوت حقیقت نمی خرند
هزیان نواست جرأت سودائی زبان
به زبانی که توان گفت تو را می گویم
به زمانی که توان رفت تو را می جویم
جمله ها قاصر و عاجز ز بیانند ولی
بنده تبریک تولد به زمان خوشیت می گویم